گفتاورد

گذشته ها وخاطراتش ،روزنوشت هاوتجربیاتش ،آینده باآرزوها

گفتاورد

گذشته ها وخاطراتش ،روزنوشت هاوتجربیاتش ،آینده باآرزوها

پیش دبستانیه ها

اتراق گاه یا یکی از سرزمینهای  ییلاق یکی از طوایف بزرگ قشقایی(کشکولیها)وبخصوص تیره ای از آن(غوری ها)که تیره وتبارنگارنده محسوب میشود سپیدان فارس است که وسعت زیادی ازخاک آن مربوط ودرمالکیت فعلی اجداد ونیاکان من است بطوریکه غوریها با وجود داشتن قشلاقهای متغییرازقدیم الایام ییلاق واحدی رابا تاسی از بزرگان وریش سفیدان قوم  اداره نموده اند.بیشتر فامیلهای مادری وپدری ام دراین اتراق گاه همراه با دیگر تیره های ایل  تا همین لحظه که این سطور را به قلم می کشم زندگی میکنند وبه دامداری بصورت سنتی وکشاورزی بصورت جدید ومکانیزه تحت ÷وشش طرح آبخیزداری دولت ادامه حیات میدهند. 

اگرچه امروزه عشایر ازآن چنان رونقی که درسابق ازآن برخوردار بودنداکنون برخوردار نیستند وازکوچ به مفهوم واقعی کوچیدن(با اسب واستر واشتر والاغ وگاو وگوسفندان)خبری نیست وهمچنین از ایجاد بازار محصولات وفرآورده های لبنی طبیعی درگوشه وکنار شهرهای قدیمی بدلیل جلوگیری ازکوچ آنها وتخریب مراتعشان هم  برخوردارنمیشوندواغلب مردم عشایر به شغل کاذب کارگری وفعلگی به جای آقایی کردن خودشان روی آورده اند وبنوعی آدم وزیردست دیگران شده اندولی برای هرکسی که روزگاری را درایل گذرانیده وبا خوی وخصلت ایلیاتی آشناست این درد غیرقابل تحمل استزیرا برسینه مردم فهمیده چون  دملی است که  آغشتگی به این دردآشفتگی روح وروان را درپی داردزیرا آنچنان این دمل بمرور دهور تبدیل به پینه بسته شده ای شده که در همان محل امن خشکیده است ودیگر امیدی به ترکیدن آن هم دیگر نمی توان داشت.  

  گذشته نگارنده وراقم این سطور هم معجونی ازسنت وتجددی است که همزمان با ایام طفولیت وجوانی او درگوشه وکنار همین خطه کوچ وسرزمین  محل زندگی اش مدفون است هرچند تا اندازه ای آینده او را درسرزمینی فروترازآن که زادگاه اولیه اوست میتوان با کمی تامل در همان گذشته پیش بینی کرد. 

اردکان(سپیدان فارس) که درگذشته وحال از یک محدودیت خاص جغرافیای برای توسعه شهربرخوردار است بگونه ای است که درمیان دوکوه احاطه شده است وتمامی شهر ازشیب کوهستانی برخوردار است.این شهرستان در75کیلومتری شیرازقراردارد و یکی از مکانهای  قدیمی استان بحیساب میرودکه گویش مردم آن حکایت از قدمتی چندین هزار ساله دارد. مردم این شهرستان بزبان خاص خود سخن میگویند. 

نه تنها جاذبه های آب وهوایی این حوزه ییلاقی است که این شهرستان را موردتفرج شهرنشینان شیرازی قرارداده است بلکه واقع شدن یک پیست اسکی وهمچنین آبشار مارگون وبهشتی گمشده که امروزه مطمح نظرصدا وسیمای ایران است برارزش این شهرستان روز بروز افزوده تا جاییکه با تفکیک وپاره پاره نمودن اراضی حاصلخیزش این شهرستان را به یغما برده اند. 

سیاست غلط مدیران موجب بسیاری از مشکلات عشایر علاوه بر زجر ومشکلات لذت بخش طبیعت برای آنان شد به گونه ای که زجر طبعت قابل تحمل بود اما زچجر این سیاست های غلط  عمر بسیاری از این مردم را گه اغلب طولانی مدت زیسته اندبه  نیمه ونصفه کاهش  آن ایام سابق کاهش داد. 

 برای ایلات وعشایرهمان  علوفه کافی برای چرای دام  واحشامی  بوده که همراه با آنها  تابستانها را درآن دیارازقدیم الایام  بسرآورده اند که با اندکی تفاوت دمای هوابا مناطق قشلاقی توام با چشمه سارهای خنک که دزندگی تابستانی مردم عشایربدلیل صنعتی نبودن این زندگی تاثیر بسزایی داردآنهارا ازبسیاری از ملزومات زندگی امروزی هم بی نیاز می نمود اما امروزه بستن صف های طولانی به امید نان وخورشی با روغن چوب آنها را مبدل به ملتی صدقه بگیر نموده است. 

از این روست که با بخرج دادن کمی جسارت وتجربه ای که از نیاکانم  بعنوان ارثیه ای ناقابل درسینه دارم  می خواهم این موضوع  را بگویم  که : ملتی که سالیان درازبا مدیریت نمودن حیوانات واحشام زندگی خود را گذراندندوآقای خود بودند امروزه بدلیل مشکلات خاص چنا سقوطی کرده اند که از لحاظ قدر ومرتبه از حیوانات واحشام  هم نازلترند. 

مردم دامداری که حتی داروی دردشان از گیاهان طبیعت تحصیل میشدامروزه بدلیل تخریب مراتع آواره شهر ودیار دیگران شده اند وبا عدم تجانس فرهنگی مورد تحقیر قرار گرفته وآنان که بر شغل خود باقی مانده اند نیز ازحال ووضعی بهتر ازآوارگان شهری برخوردار نیستند. 

زیرا برای تهیه علوفه  مورد نیاز دام مجبور ند تا باقتضای شرایط محیط تنها درجاهایی که دام را زندگانی وحیات میسر است اقامت کوتاهی نمایندوگرنه اگر بردام خوش نگذرد آنها هم آینده خوشی راپیش روندارند.دامداران امروزی ملتی هستند که پیش ازآنکه خداوند منت اختیار را بردوش آنان بنهد احشام اختیارشان را دردست گرفته اند.

 آری ورودعشایر  دراین منطقه(سپیدان) در اواسط بهار امکان پذیر است که دیگر گرمای گرمسیر فرصت ماندن به دام ودامدار نمی دهد ودرآن روزگاری که من درآن وادی بسر میبردم وطفلی بیش نبوده ام  پس  از طی یک ماه از فصل بهار و سه ماه از فصل تابستان  وحدود10روزی گذشته از فصل پاییزدر سرزمینی که همه کس را از همه چیز بی نیاز کرده بود باید کوچ صورت میگرفت وبرای فرار ازسرما بازمستانی کم سرماتر از سردسیر باید کوهستانها را با وجود خطر راهزنان مسیرراه  پشت سر نهاد. 

هنوزدر یورد وییلاق دامان طبیعت  پوشیده از علوفه وسبزی برای دام ودرعین حال مناظر زیبایی برای چشم انسان است اما درگرمسیر این طبیعت پیش رو نیست. بحکم ضرورت های  زندگی ایلی باید کوچیدوازاین مکان درگذشت . 

در هنگام کوچ برطبق سنت ورسم دیرینه وارث که ازپدران به فرزندان با آموزش های رفتاری رسیده بود  باید کوچ کرددرغیر اینصورت از قافله عقب ماندن همانا واسیر دزد وگرگ وهزار خطرازنوع  دیگر شدن هماناست.

بدیهی است امنیت بشر درطول  زندگی اجتماعی باهمان زیست اجتماعی اش تامین شده است وبا دوری از اجتماعات بشری بوده که موانع فکری برای بشر ایجاد شده است . 

بشربا همان  تعداداندک افراد ی که تشکیل اجتماع رامیدهنداو توانسته است از هرخطری  نجات یابد ولی در تنهایی چه بسا که جان را بروی مال واموال نهاده ویکجا آنها رادربیابانی به پای قدوم دزدی یا ددی  ایثار کرده است.

در آن طبیعت سبز با نسیم  خنک ییلاقی که عن قریب به پائیزان رو به سردی می نهادو به آرامی ولی همراه بالرزی که دربرگ درختان پدیدار میشددرک سرما پیش ازآمدنش قابل حس ولمس بوددرختان آرام وآرام  سر بسوی برگریزان می نهادند. 

حال سخن از مدرسه گفتن کمی عجیب است ودرس خواندن هم اعجاب انگیزترزیرا کودکان عشایربایک تحول عظیم در سیستم آموزشی ایران درهمان کوه وکتل ها باسواد شده بودند ومعلمینشان که ازخود عشایر بودند قادر بودند با مدرک پنجم ابتدایی آنها را به درس وتحیل علم تشویق کنند. 

این گزیده را که درپست های بعد بیشتر باز خواهم نمودتنها بعنوان یک زمزمه ای که درگوش جان نواخته شده است آنرا مسکوت می گذارم زیرا در زندگی عشایر کوچان وبه تعبیر اداری  سیاربرقرار نمودن مدرسه که مستلزم سکون وبی حرکتی است تاحدی غیرقابل باور است. 

ادامه سخن قبل ازاین قرار بود  که سربرگ  درختان روبه زردی نهاده بودند .

 همان برگی که سعدی درستایش آن سنگ تمام می نهدومیگوید برگ درختانی که درنظر هوشیار هرورقش دفتری است معرفت کردگار.بی شک با این هوایی که پاییزبرای ریزش برگ درختان دردل خود چون اجل مستوری نگهداری می نماید  فرصت دستیابی به معرفت را از دل وجان هر عارفی خواهدزدودو تا ایامی چند که از فصل پاییز خواهد گذشت دراین سرزمین ییلاقی دیگر نه برگی بردرخت می ماند ونه سایه نشینی که وصف آن را درنظرآوردوبرگها خودرابدست شدیدترین بادهامی سپارند. 

درختان وحشی تاچندی دیگر از پاییزاین حریرسبز را برزمین خواهند نهادو لخت وعریان درمقابل باد وبرف وبوران زمستانی قرار خواهند گرفت وکمتر اثری از سبزی  دراین ییلاق میتوان یافت.

هرچند اکنون تابستان در اوج آخرین روزهایش سپری میشود وتا رسیدن فصل پاییزسال ۱۳۵۷شمسی آخرین روزهای ماه شهریور چیزی نمانده اما طی مسیرهای صعب العبور ورسیدن به قشلاقی خشک وکم  آب وعلف بمراتب کم زحمت  ترازتحمل سرمای زمستان درکنار درختان نیست.

دراین هنگام ایل باید بسوی گرمسیر حرکت کند زیرا سرمای ییلاق فرصت خواب وخوراک را ازدام ودامدار هردو میگیرد  هرچند دامها برای مقاومت مجهزتر از صاحبان خود هستند.

  فصلی دیگر از فصول چهارگانه سال با تلاقینمودن باهمدیگر برای تغییردست بدست هم میدهندکند.لحظات شیرین کودکی من دراین فاصله ها وزیر بستری از فراموشی ها طی شد.انگار  خسی که خود را به دست تند باد حوادث سپردتا در  گذار لحظه های تلخ بظاهر شیرین به باد فنا شود

.این زندگی پر محنت ودر عین حال بسیار ساده وطبیعی که من درآن رشد کردم  همان زندگی عشیره ای است که امروزه بخشی از مردم عشایر  قشقایی وحتی سالمندانی که بازندگانی شهری سازگار نیستند با آن امورات خود را می گذرانند...

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
عباس نجفی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 17:36 http://www.shamlou2.blogfa.com

سلام مسعود نازنین
آنقدر گرم و گیرا نوشته بودی که کم مانده بود غرور مردانه ام را با دانه اشک بشکنم.
آفرینتان
آفرینتان

دوباره رفت اما هنوز چند قدمی از همدیگر دور نشده ...
.....
...
و شاید تنها چیزی که ما را به هم نزدیک کرد همین سوال بود!
.....
......


مسعود جان
زمانی از عمر می رسد که خاطره ها سر بر می آورند و هر چند آهنگ جلو داشته باشیم باز مانند ناقه مجنون ما را به عقب بر می گر دانند به دور دور.به گذشته ای که اگر چه متعلق به ماست اما سخت غریبه می نماید.

همیشه نگاهم به نوشته های اینچنینی نگاهی جدی و عبرت آموز بوده.نوشته هائی که به جرات می توانم بگویم فشرده ترین تجربیات بشری را در دل خود نهان دارند.به راستی کودکی که باید همین فردا و بی درنگ رنج زندگی را از پس ما به دوش بکشد چه چراغی فرا راه دارد برای رفتن و هر گز زمین نخوردن جز همین خاطره های دور از دست و غبار گرفته ؟!پس در طبق اخلاص بگذاریم:ظاهر و باطن!

مسعود عزیز بی تابانه و از صمیم قلب منتظر ادامه نوشته هامی مانم.تردید نکن که خط به خط این خاطرات را با قداست تمام روی چشمهایم خواهم گذاشت.

عباس نجفی سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 22:52 http://www.shamlou2.blogfa.com


مسعود جان سلام عرض شد.

وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه از خیال پریشان من گذشت
بر شانه های تو ...

بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند ...

بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم ...

[ بدون نام ] دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:11

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد