گفتاورد

گذشته ها وخاطراتش ،روزنوشت هاوتجربیاتش ،آینده باآرزوها

گفتاورد

گذشته ها وخاطراتش ،روزنوشت هاوتجربیاتش ،آینده باآرزوها

ماآن کسانی نیستم که فکر میکردیم همیشه ...بگذارتنها باشیم

 

وقتی که با دوست دوران کودکی سر سخن باز کردیم پسا از مدتی کوتاه حرفهایمان خالی شد.حرفی برای گفتن نبود وشوقی هم برای نشستن وبیشتر گفتن در هیچکدام از ما دیده نمی شد.او راه خودش را گرفت ومن هم خداحافظی سردی کردم در نیمه راه برگشت وگفت میخواستم یک موضوعی را با تو در میان بنهم .با سکوتم این اجازه را به او دادم .گفت:خیلی عوض شده ای. 

گفتم یعنی چه؟ 

گفت آدم قدیمی نیستی 

گفتم  مگر تو هستی ؟ 

گفت نه؟ 

دوباره رفت اما هنوز چند قدمی از همدیگر دور نشده مانند دوول کننده ای که میخواهد تیرش را شلیک کند هرد وباهم برگشتیم . 

باهم گفتیم چه کسی مارا عوض کرد؟ 

اما پاسخی نبود چون سئوالمان مشترک بودوشاید تنها چیزی که مارا بهم نزدیک کرد همین سئوال بود وتا حدی هم آرزوهای مشترک کودکانه ای که روزگاری صادقانه باهم در میان می نهادیم. 

از همه خسته شده بودیم اما یک نیرویی پادر میانی میکرد تا جدا نشویم. باهم در تفکر فرو رفتیم وآنقدر درکنار هم ماندیم تا به این نقطه نظر مشترک رسیدیم که با همان حال وهوای کودکانه چه دنیایی داشتم.مملو از آرزوهای پاک وپر از حادثات شیرین.هزار باراگر برزمین میخوردم آخ نمی گفتم  ولی اکنون نه!!! آنقدرشکننده شده ام که با کمترین زمین خوردنی دست وپایم میشکند استخوان سفت شده فکرم هم منجمد شده گویی با رشد قد وقواره ام  همه چیزم فدای بزرگ شدنم شداز زمینکه فاصله گرفتم دیگر نتوانستم خاکی بشوم  برخلاف آنکه به گل  وخاک علاقه داشتم مغرور شده ام ودیگر از گلبازی هم لذت نمی برم خانه های گلی را هم  دیگر نمی توانم در خیالم  راه نمیدهم. 

راستی من چه شده ام وچگونه اینقدر راه را طی کرده ام که نفهمیدم بکجا میروم؟ 

یادش بخیرآن وقتها توی خانه های گلی که زندگی میکردیم  چه بوی خوبی میداداز کاه گل اتاق گلی  بلند می شد وقتی که آب روی آن من میریختی بوی گل مشام آدم را سیراز همه چیز میکرد.چه خیال انگیز بود شب هایی را که بربام آن خفتم وچشمانم را به آسمان دوختم.ای کاش همان موقع به پدرم می گفتم سم من از ارث تو این خانه بس تا برادرم آنرا خراب نکند شایدهم داشتم تاوان خانه هایی را پس میدادم که بچه ها برساحل رودخانه می ساختند ومن خرابشان میکردم . 

وقتی لگد به این خانه میزدم چنان لذتی به من دست می دادکه گویی آن لذت همان لذت اصلی نهفته در عشق بود که عاشقان در داستانها ازآن می برند. 

افسوس که برای فکر کردن به آن دورن خیال انگیز هم باید دیگر بلیط وقت گرفت اینقدر از خودم دورم وآنقدر بیخود شده ام که گذشته ام را نمیدانم چگونه گذراندم.تنها چیزی که یاد دارم همان آرزوهای بربادرفته ای است که برایت گفتم. 

راستی داری به چه فکر میکنی؟ 

توهم می خواهی به این سن وسال من برسی ؟ 

می گوید نه در خیال ساختن خانه ای گلی هستم تا تورا خوشحال کنم. 

آیا به آن خانه بر میگردی؟ 

کمی فکر کردم وگتم نه- برنمی گردم 

میترسم دوباره خیالم اوج بگیرد وبدنبال کودکی بگردد. 

ازچنان خانه ای دیگر لذت نمی برم اما با خاطراتش گاهی وقتها خیالم را تسکین میدهم . 

من دیگر کودک خوش فکر وبی فکری نیستم که افکار وخیالات بد رنجورم کند وآرزو کنم همه مثل هم باشندوحتی این  خیال هم در سرم راه نمی جوید که همه را مثل هم ببینم برای همین است که از همه  آنها که این فکر را بمن تلقین میکنند شدیدا احساس نفرت میکنم.افسوس که دیگر آن آدمی نیستم هکه همه را وهمه چیز را خوب میدانستم. 

زمانه تفکرات نیکم را از من گرفت وهمنشینی با مردم این زمانه مرا بد کرد.الوده افکاری شدم که همیشه ازآن افکار حذر میکردم. 

راست میگویند مار ازپونه بدش می آید وپونه در لانه مار سبز میشود.من هم از بوی متعفن فکر پلید به همان اندازه بدم می آمد که مار از بوی پونه اما چه مکنم وچه میشود کرد که آدمهای خوب کمترند وافکار عالی هم مختص کسانی است که مرا بخود نمی خوانندتمام فکرم درگیر آن شده که چه کس خوب است وچه کسی بد.آیابدتر از این هم میشود زندگی کرد. 

این فکر را بیائید از من بگیرید ومرا به همان کودکی روانه کنید... 

دیگر آرزوی بزرگ شدن ندارم ودیگر برای بزرگی هم نمی کوشم دوست ندارم هیچ کسی بشوم وجای هیچ کسی راهم نمی خواهم بگیرم بگذارید تنها خودم باشم تا ه همه کس بتوانم در آرامش کامل خیال اعتماد کنم.